خـــــــــــــــــــدا...


••▪▪••●●* ...همه هستی من...*●●••▪▪••

بچه بودم فكر مي‌كردم خدا هم مثل ماست
مثل من و تو،ما و همه او نيز موجودي دو پاست

در خيال كوچك خود فكر مي‌كردم خدا
پيرمردي مهربان است و به دستش يك عصاست

يك كت‌و شلوار مي‌پوشد به رنگ قهوه‌اي
حال و روز جيبهايش هم هميشه روبراست

مثل آقاجان به چشمش عينكي دارد بزرگ
با كلاه و ساعتي كهنه كه زنجيرش طلاست

فكر ميكردم كه پيپش را مرتب مي‌كشد
سرفه‌هاي او دليل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهي نسخه مي‌پيچد،طبابت مي‌كند
مادرم ميگفت او هر دردمندي را دواست

فكر مي‌كردم شبها روي يك تخت بزرگ
مثل آدمها و من در خوابهاي خوش رهاست

چند سالي كه گذشت از عمر ،من فهميده‌ام
تو حسابش از عالم و آدم جداست

مهربان‌تر از پدر،مادر،شما،آقا بزرگ
او شبيه هيچ فردي نيست ،نه!چون او خداست.
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:,ساعت17:18توسط نسیم | |